گیسوش

دیوان حافظ

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید. که زانفاس خوشش بوی کسی می آید. ازغم حجر مکن ناله وفریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید.
10 تير 1392

درباره یگوشیه بابام

یک روز ما می خواستیم به تله کابین برویم. وما یک ساعت در صف تله کابین وایسادیم و بالاخره سوار تله کابین شدیم. ومن خیلی هیجان داشتم. وچند دقیقه بعد ما گرسنه شدیم. وساندویچ خوردیم. و وسط غذامون یک دفعه تبلت پدرم افتاد پایین دکل وما دکل هارا شمردیم ومادرم گفت: من دیدم که در دکل سوم افتاد. وما از تله کابیین پایین آمدیم. وپدرم با آن خستگی که داشت به دکل سوم رفت و پدرم گوشی اش را آورد وخدا رو شکر گوشی پدرم حی چیش نشده بود.
10 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گیسوش می باشد